نمایش جزییات خبر
۱۹ خرداد ۱۴۰۲ ۱۸:۵۳

گلچینی از اشعار مذهبی مرحوم احمد عزیزی

گلچینی از اشعار مذهبی مرحوم احمد عزیزی

ضریح گمشده

عشق من پاییز آمد مثل پار

باز هم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما

گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل خونجوش بود

در فراق یاس مشکی‌پوش بود

یاس بوی مهربانی می‌دهد

عطر دوران جوانی می‌دهد

یاس‌ها یادآور پروانه‌اند

یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند

یاس در هر جا نوید آشتی‌ست 

یاس دامان سپید آشتی‌ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس

بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس

یاس یک شب را گل ایوان ماست

یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپر می‌شود

راهی شب‌های دیگر می‌شود

یاس مثل عطر پاک نیت است

یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند

یاس را پیغمبران بو کرده‌اند

یاس بوی حوض کوثر می‌دهد

عطر اخلاق پیمبر می‌دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود

دانه‌های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه

می‌چکانید اشک حیدر را به راه

عشق معصوم علی یاس است و بس

چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می‌ریزد علی مانند رود

بر تن زهرا گل یاس کبود

گریه آری گریه چون ابر چمن

بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر که مقصد مشکل است

این جدایی از محمد مشکل است

گریه کن زیرا که دخت آفتاب

بی‌خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روح یاسمین

این امانت را امین باش  ای زمین

نیمه‌شب دزدانه باید در مغاک 

ریخت بر روی گل خورشید خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید

صد فدک زخم از گل این باغ دید

مدفن این ناله غیر از چاه نیست

جز دو کس از قبر او آگاه نیست

گریه بر فرق عدالت کن که فاق

می‌شود از زهر شمشیر نفاق

گریه بر طشت حسن کن تا سحر

که پر است از لخته خون جگر

گریه کن چون ابر بارانی به چاه

بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت می‌برند

دخترانت را اسارت می‌برند

گریه بر بی‌دستی احساس کن

گریه بر طفلان بی‌عباس کن

باز کن حیدر تو شط اشک را

تا نگیرد با خجالت مشک را

گریه کن بر آن یتیمانی که شام

با تو می‌خوردند در اشک مدام

گریه کن چون گریه ابر بهار

گریه کن بر روی گل‌های مزار

مثل نوزادان که مادر‌مرده‌اند

مثل طفلانی که آتش خورده‌اند

گریه کن در زیر تابوت روان

گریه کن بر نسترن‌های جوان

گریه کن زیرا که گل‌ها دیده‌اند

یاس‌های مهربان کوچیده‌اند

گریه کن زیرا که شبنم فانی است

هر گلی در معرض ویرانی است

ما سر خود را اسیری می‌بریم

ما جوانی را به پیری می‌بریم

زیر گورستانی از برگ رزان

من بهاری مرده دارم ای خزان

زخم آن گل در تن من چاک شد 

آن بهار مرده در من خاک شد

ای بهار گریه‌بار ناامید

ای گل مأیوس من یاس سپید 

 

---   --- ----  

 

 

 

 

ای زلبت غنچه – ریز طبع در افشان من

وی به سر زلف تو شانه ی لرزان من

 

گر تو نباشی به ناز سرو تجلی – طراز

مصرع بر جسته نیست بر سر دیوان من

 

انجمن آرای حسن رونق انجم شکست

بر سر مجلس نشست ماه درخشان من

 

زخم زلیخا مزن بر دل یعقوب ما

مصر ملاحت تراست یوسف کنعان من

 

برق بهاری ز شوق عکس تجلی گرفت

 در بر بادام دوست ، پسته ی خندان من

 

تا تو قدم می زدی بر لب حوض نظر

وه چه گلی می شکفت بر لب ایوان من

  

نان غلامان دهید شام ندیمان نهید !

آمده آن شاه حسن سر زده بر خوان من

 

بی سر و دستار و مست ، شیشه ی دردی به دست

غلغل مینا شکست بلبل دستان من

 

 

می زده و بی خبر ساقی و مطرب به بر

شاه جهان در گذر زینهمه عصیان من

 

بوته ی هجران چقدر کج نظر افتاده است

زیره ی زر می دهد بر رخ کرمان من

 

 

گر تو بگویی که نیست صورت حیران به ما

در حرم روی کیست آینه گردان من

  

بر در سلطان طوس آمده ام پای بوس

حضرت شمس الشموس شاه خراسان من

 

********************

 

 

ای زچشمت خانه ی حیرت خراب

ای نگاهت موج در موج شراب

 

ای همه آیینه ها حیران تو

مسقط الراس عطش چشمان تو

 

هر نفس ، چشم تو در افسانه ای ست

هر نگاهت صحن حیرتخانه ای ست

 

سرمه میریزی که دلها خون شوند

در پی ات آیینه ها افسون شوند

 

ما به صحرا گرم داغت میرویم

لاله آسا با چراغت می رویم

 

ما ز داغ تو دلی دم کرده ایم

وز غمت زخمی فراهم کرده ایم

 

رفتی و آیینه تنها مانده است

وز تو تنها صورتی جا مانده است

 

آه ازین آیینه های بی تو کور

وای ازین تصویرهای از تو دور

 

بی تو تب بر شاخه تابم می دهد

تشنگی از کوزه آبم می دهد

 

ای مریدان ! این گل گیسوی کیست

من سرم بر حسرت زانوی کیست

 

حلقه ی آیینه افشانی ست این

داغ دیدارم ، چه حیرانی ست این

 

بی تو من آیینه را گم میکنم

بی تو با حیرت تکلم می کنم

 

ای پر از الفاظ تو معنای من

بی تو می لنگد تکلم ، وای من

 

ای تکلم ! شعله ی طورت کجاست ؟

ای تجلی ! برق تنبورت کجاست ؟

 

بی تجلی شاخه ها را نور نیست

شیشه در اندیشه ی انگور نیست

 

بی تجلی آسمان بی حاصل است

بی تجلی آفرینش باطل است

 

ای گل باغ تجلی دامنت

یوسف تمثیل ما پیراهنت

 

ای ز باران تجلی گشته تر

در همه آیننه ها صاحب نظر

 

ای زچشمت چشمه ی آیینه رود

حیرت برق تو در چشم وجود

 

ای رسول اکرم آواز من

ناجی شعر ترنم ساز من

 

ای لبت از ارغوان ها تازه تر

دامنت از دشت پر آوازه تر

 

ای زگلزار تکلم آمده

ای بهار بیشه ای گم آمده

 

ای تو از دیروزهای دورمن

ساکن آبادی تنبور من

 

ای پر از گنجشک و برگ و باد و بید

ای پر از تصنیف گل های سپید

 

ای ز نقش پرده ی چین آمده

از عدم آیینه آیین آمده

 

ای سحر از دامن گل بر شده

زیر رگبار تجلی تر شده

 

ای عبارت های من پیش تو گم

معنی می در تو و لفظ تو خم

 

ای به حیرتخانه ها آیینه پوش

سینه ی انگور از داغ تو جوش

 

تو پر از عطر تغافل آمدی  

نی لبک بر دوش از گل آمدی

 

حیف چون برخوان تصویر آمدم

لقمه ی لفظی گلوگیر آمدم

 

یک زبان خواهم به نرمای حریر

تا بگوید وصف باغ شهد و شیر

 

یک زبان خواهم به لحن نور و رنگ

تا بروبد کوچه ی دلهای تنگ

 

یک زبان از آیه و از سوره پر

یک زبان از صخره و اسطوره پر

 

یک زبان با یک بناگوش قشنگ

که ازوغلغل کند تخمیر رنگ

 

یک زبان از آتش گل مشتعل

یک زبان با نبض بلبل متصل

 

یک زبان خواهم به اجمال سجود

تا بگوید با تو تفصیل وجود

 

ای زبان با من مدارا کن دمی

معنی ام را لفظ آرا کن کمی

 

من غریبم مثل گل در شوره زار

راهی ام مثل شقایق از بهار

 

من زلفظ اندیشگی ها خسته ام

از تکلم پیشگی ها خسته ام

 

این تکلم سد راهم می شود

مانع مد نگاهم می شود

 

ای تکلم دفتر مانی کجاست

بیشه گل های حیرانی کجاست

 

ای تکلم باز کن پای مرا

لفظ ، زخمی کرده معنای مرا

 

 

 

**********   

 

بیا تا کشتی می را به کام ساغر اندازیم

دریـن بحر معلق تـا قیـامت لنـگر اندازیم

 

ندا آمـــد کنون از ناخدای کشــتـی حیرت

که افلاطون خُم را هم به بحر اَحمر اندازیم

 

بیا ای ماهی حیرت دگر از فلس خود بیرون

که خود را در طریقت با نهنگانش در اندازیم

 

مگو ای هد هد هادی بجز حیرت از این وادی

که در سامان سیمرغان همان به گر پر اندازیم

 

درین بتخانه ی امکان نمی بینم به جز یک بت

به جــان بت پرستــانش بیـــا تا آذر انـــدازیم

 

 دلیل گُمرهان خضر است ای موسا بدان تا حشر

وگر در وادی ظلـــمت هــــزار اســکندر انـــدازیـم

 

خـــدا را از جــمال خود نصیب حیــرت مــا کــن

دریــــن آیینه ها تا کـــی نظــر بر مظهر اندازیم

 

بیــا ساقی بده جــامی به زیـر سـایـه ی طویا

ز سـاق عرش تـا خود را به حوض کوثر انـدازیم

 

در ایـن بازار حیـرانان مجال مـا همین بـاشد

رخ جـانان بپوشیم و حجابش بـر سر اندازیم

 

ندارد نازنـین امشب خیــال آشتی بـا مــا

بیـا احمد که تـا خود را به پای دلبر اندازیم

 

 

 

 

شعری از احمد عزیزی برگرفته از غزلستان

 

جز وصف حور و جنت خود بر زبان ندارد

این شیخ رزق پرور زهد آنچنان ندارد

 

دانی که از چه می بست زُنَار شیخ صنعان

یعنی که حلقه ی عشق پیر و جوان ندارد

 

در دست این گلستان تا حشر جام لاله ست

آری بهار عشرت هرگز خزان ندارد

 

پرهیز جام و ساقی ؟ پروای روز باقی ؟

در حق صوفی شهر کس این گمان ندارد

 

کردیم با عدم ما حل  وجود  آسان

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

 

صیاد عقل را گو دام دلیل بفکن

مرغیست نام عنقا لیک آشیان ندارد

 

دی بر سریر مجلس ساقی به خند می گفت

این جام لاله گون را شاه جهان ندارد

 

شاهنشهی که امروز از دولت خداوند

چون بنده خاکساری بر آستان ندارد

 

گفتی که چشم ساقی افسانه کرد ما را

احمد ز خویش رفتن این داستان ندارد

 

 

 

 

 

آخرین دمای عشق (بر گرفته از کتاب کفشهای مکاشفه )

   شاعر : استاداحمد عزیزی

 

عشق ای قتل فجیع روح ما

آه ای عشق ای تب مذبوح ما

 

تو تن ما را تجارت می کنی 

روح ما را نیز غارت می کنی

 

چیستم ای عارفانه ما حز نگاه

بُغض یک آیینه ایم از دست آه

 

این تکانهای تن مجروح ماست

این تلاطم در تمام روح ماست

 

عشق ای بُغض بزرگ مهر و موم

عشق ای دوشییزه ی زیبای شوم

 

مثل مرکبی لیک آهنگت خوشست

گر چه خونینی ولی رنگت خوشست

 

من تو را حتی نمی بینم ز دور

می برم این بکارت را به گور

 

تو مرا مسلول بودن کرده ای

تو مرا مسخ سرودن کرده ای

 

عادت ما عاشقان ویرانی است

مثل مرغان قفس شب خوانی است

 

ما به آغازی فراتر دلخوشیم

ما به پایانهای دیگر دلخوشیم

 

عادت ما یک تب افیونی است

مرگ در یک باغ افلاطونی است

 

تا ابد نجوای تو در گوش ماست

حسرت تو کودک آغوش ماست

 

عشق ای قصاب جان آدمی !

عشق ای صرع روان آدمی

 

تو گرفتی آب و طاعون مرا

ذره ذره خورده ای خون مرا

 

ای که با من می روی تا قعر آب

می بری هر شب سرم را روی خواب

 

از شَبح پر می کنی نام مرا

می زنی شلاق اوهام مرا

 

عشق ای مصلوب انسان در عذاب !

عشق ای تنها مسیح لا کتاب !

 

مرمرا در صحن مرمرها بپاش

رنگ خونم را بر این درها بپاش

 

ای که معکوس حیات آدمی

ای که در چشمان مات آدمی

 

شوری خون مرا آغاز کن

تاول زیبائیم را باز کن

 

مبتلایم کن به آن سوی حیات

پخش کن خاکسترم را در جهات

 

عشق مالیخولیائی خاکی است

عشق یک بیماری افلاکی است

 

عشق تفسیر حوادث در دل است

عشق را تحلیل کردن مشکل است

 

عشق می میراند وجان میدهد

می کشد مارا و تاروان می دهد

 

مهربانی عشق کمرنگ خوشیست

مهربانی مثل آهنگ خوشیست

 

کاش گاهی قلب ما از سنگ بود

کاش قدری عشق هم کمرنگ بود

 

مهربانی آب می پاشد به خون

عشق مارا میخراشد از درون

 

مهربانی گل فراهم می کند

عشق خنجر را مجسم می کند

 

مهربانی عشق بی بال و پری ست

عشق بال و پرش بالاتری ست

 

مهربانی سهم انسان است وبس

عشق کار قهرمانان است وبس

 

مهربانی بره ای در کاجهاست

عشق باغی غرق در حلاجهاست

 

عشق عباس شقایق مذهب است

مهربانی کار دست زینب است

 

می توان یک مهربانی نیم کرد

عشق را کی می توان تقسیم کرد ؟؟

 

عشق مثل یک گل لیوانی است

مهربانی یاس تابستانی است

 

مهربانی یاس می مالد به تن

عشق پرپر می شود چون نسترن

 

مهربانی ها سکونت می کنند

عشق ها با خود خشونت می کنند

 

مهربانی مثل عادت میشود

عشق هم آخر شهادت می شود

 

مهربانی محض معصومیتست

عشق اما عین مظلومیتست

 

عشق عادت کرده آزارش کنند

عشق می آید که بر درش کنند

 

تا بگیرد مهربانی بر سرش

تا بروید گل ز جای خنجرش

 

عشق را باید چرا تعزیر کرد

عشق را باید زنو تفسیر کرد

 

عشق ویرانیست آبادش کنیم

عشق زندایست آزادش کنیم

 

اشتراک در
اظهار نظر
امتیاز را وارد کنید
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید